شعر امام(ره) از سر تفنن نبوده است

امام خمینی(ره) مقصدش شعر و شاعری نبود بلکه شعر نیز جلوه ای از جلوه های روح بلند و متعالی او بود، به گونه ای که ی توان گفت شعر او به مثابه «ارحنا یا بلال» است.

به گزارش خبرنگار شبستان، اشعار حضرت امام به ویژه غزلهای او در مقام انصاف در سطحی خوب و قابل قبول بوده و تعداد قابل ملاحظه ای از غزلها از بعد هنری قویتری برخوردارند. شکی نیست که حیث هنر شعری در مقایسه با غزلهای حافظ در مقامی پایینتر قرار دارد اما الحق شعر امام از جنبه غنای علمی و مباحث عرفانی دارای ارزش و اعتبار فوق العاده ای است.

 

ناگفته پیداست که آن بزرگوار شاعرپیشه نبودند بلکه شعر برای اظهار و ابراز جلوه های روح بلند و متعالی ایشان ابزاری بیش نبوده و شاید بتوان گفت که در شعر حضرت امام کفه مضمون بر بعد هنری می چربد برخلاف حافظ که جنبه هنری، بعد عرفانی آنرا تحت الشعاع خود قرار داده است.

 

شعر امام از سر تفنن نیست، از سر شاعری نیست. اگر از امام به شاعر تعبیر کنیم، نوعی تنزل رتبه ست برای آن بزرگ. او مقصدش شعر و شاعری نبود بلکه شعر نیز جلوه ای از جلوه های روح بلند و متعالی او بود، شعر او به مثابه "ارحنا یا بلال" است.

 

شعر امام نجوای عاشقانه روح هیجان زده و بی تابی است که در خلوت تنهایی با بکارگیری کلمات، راز دل دردمند را با محبوب باز گفته و با معبود به راز و نیاز پرداخته است. او قافیه اندیش نبوده و به گفته مولانا هرگاه خون در درونش جوشش کرده از شعر بدان رنگی داده است.

 

امام (ره) در باب شعرگویی خویش فرموده است:"باید بحق بگویم که نه در جوانی، که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده و نه در فصل پیری، که آن را هم پشت سر

گذاشته ام، و نه در حال ارذل العمر، که اکنون با آن دست بگریبانم، قدرت شعرگویی نداشتم."

 

 امام (ره) بی قافیه اندیش، بدون تعمد تکلف، بلکه با سادگی خاصی، هر آنچه را که از دل برخاسته بر زبان آورده و بر نوک خامه رانده و به روی کاغذ آورده است. لذا غزلهای دیوان امام از این سادگی، حلاوت گرفته است. البته ناگفته نماند که صنایع گوناگونی که لازمه شعر است در دیوان حضرت امام بطور طبیعی و خالی از حالت تصنع بکار گرفته شده است .

 

در زیر چند شعر از امام خمینی(ره) را می خوانید:

 

  الا یا ایها الساقی زمی پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را

 

از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی هسته نیرنگ و دامم را

 

از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
بخود گیرد زمامم را فرو ریزد مقامم را

 

از آن می ده که در خلوتگه رندان بی حرمت
بهم کوبد سجودم را بهم ریزد قیامم را

 

نبودی در حریم قدس گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم گلی گیرد لجامم را

 

روم در جرگه پیران از خود بی خبر شاید
برون سازد از جانم همی افکار خامم را

 

تو ای پیک سبک باران دریای عدم از من
بدریادار آن دادی رسان مدح و سلامم را

 

بساغر خستم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیر صومعه بر گو به بین حسن ختامم را

 

طریق عشق

 

فــــــــــراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود      

اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟

طلوع صبح سعادت، فـرا رسدکه شبش

 یگـــانه یـــــار، به خلوت بداد اذن ورود

طبیبِ دردِ مـــن، آن گلــرخ جفا پیشه

به روى من درى از خانقاه خود نگشود

ازآن دمى که دل ازخویشتن فروبستم

طریق عشق به بتخانه‏ام روانه نمود

به روزحشــــر کـــه خوبان رونددرجنّت

زعـــاشقان طریقت کسى نخواهد بود

اگرزعارف ســـالک، سخن بـــــودروزى

یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود

 

 

غمزه دوست

 

جــــــــز سر کوى تــــــو اى دوست، نـــــــدارم جایى

در سرم نیست، بجز خاک درت سودایى

بـــــــر در میکـــــــــده و بتکــــــــــده و مسجد و دیر

سجــــده آرم که تو شاید، نظرى بنمایى

مشکلى حــــــل نشد از مـــــدرسه و صحبت شیخ

غمـــــزه اى تا گره از مشکل ما بگشایى

این همـــــه مــــــــا و منـــــى، صـوفى درویش نمود

جلــــــــوه اى تا من و ما را ز دلــم بزدایى

نیستم، نیست، که هستى همه در نیستى است

هیچم و هیچ کـــــه در هیچ نظــر فرمایى

پـــــى هـــــر کس شـــدم، از اهل دل و حال و طرب

نشنیدم طــــــــرب از شــــاهد بزم آرایى

عـــــــاکف درگـــــــــــه آن پرده نشینم، شب و روز

تا به یک غمزه او، قطـــــره شود دریایى

 

 

دریای جمال
ســـــــر زلفت به کنارى زن و رخسارگشا

تا جهان محو شود، خرقه کشد سوى فنا

به سر کوى تو اى قبله دل، راهى نیست

ورنه هــــرگز نشـــــوم راهــى وادىّ "مِنا"

از صفـــاى گل روى تو هر آن کس برخورد

بَـــــــرکَند دل ز حریم و نکُند رو به "صفا"

طاق ابروى تو محراب دل و جان من است

مــــــن کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟

ملحد و عارف و درویش و خراباتى و مست

همـــه در امــــرِ تو هستند و تو فرمانفرما

خرقــه صوفى و جام مى و شمشیر جهاد

قبله‏گاهى تو و این جمله، همه قبله نما

رَسَـــم آیا به وصـــــال تو که در جان منى؟

هجر روى تو که در جان منى، نیست روا

ما همه موج و تو دریاى جمالى اى دوست

 مــــــوج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا

 

 

جان جهان
به تو دل بستم و غیر تو کسى نیست مرا

جُز تو اى جان جــــهان، دادرسى نیست مرا

عاشق روى تــوام، اى گل بى مثل و مثال

به خدا، غیر تو هــرگز هــــوسى نیست مرا

بـــا تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولى

چه توان کرد که بانگ جــــرسى نیست مرا

پــــرده از روى بینداز، به جان تـــــو قســم

غیـــر دیــــدار رخت مـــلتمسى نیست مرا

گر نباشى بـــرم، اى پـــردگى هرجـــــایى

ارزش قدس چـــو بـــال مگسى نیست مرا

مــــده از جنت و از حــــــور و قصورم خبرى

جز رخ دوست نظر سوى کسى نیست مرا

 

روز وصل شاعر: امام خمینى (ره)
غم مخور، ایام هجـــــران رو به پایان مى رود
این خمارى از سر ما مى گســـاران مى رود
پرده را از روى مــــــاه خویش بالا مى زنـــد
غمزه را سرمى دهدغم ازدل و جان مى رود
بلبل اندر شاخســـــار گل هویــــدا مى شود
زاغ با صد شرمســـارى از گلستــان مى رود
محفل از نـــــور رخ او، نورافشـــان مى شود
هرچه غیر از ذکر یار، از یـــاد رنـدان مى رود
ابرها، از نـــور خورشید رخش پنهـــان شوند
پرده از رخســـــار آن سرو خرامــان مى رود

بهاریه‏ انتظارشاعر : امام خمینى (ره)
شدموسم عیش وطرب،بگذشت هنگام کرب
جام مى گلگون طلب، از گلعذارى مه جبین
قدش چوسروبوستان، خدش به رنگ ارغوان
بویش چوبوى ضیمران،جسمش چوبرگ ‏یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمـان
آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبیــن
رویش چو روز وصل او، گیتى فروز و دل‏گشا
مویش چو شام هجر من، آشفته و پر تاب و چین
با این ‏چنین زیبا صنم، باید به بستان زد قـــدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالى از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودى عیـــان
کز بهر ذات پاک آن، شد امتزاج ماء و طیـــــن
از بهر تکریمش میان، بر بسته خیل انبیـــــــــا
از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین
مهدى امام منتظر، نوباوه‏ى خیرالبشــــــــــر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش نگین
مهر از ضیائش ذره‏ای، بدر از عطایش بدره‏اى
در یاز جودش قطره‏ای، گردون ز کشتش خوشه‏چین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انـــــوار هـــــــتدا
منظور بعث انبیــــــــاء، مقصود خلق عالمـیــن
امرش قضا، حکمش قدر، حُبش جنان، بغضش سقر
خاک رهش زیبد اگر، بر طره ساید حور عیـــن
دانند قرآن سر به سر، بابى ز مدحش مختصــــــر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقیـــن
سلطان دین، شاه زمن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امر ذوالمنن، روى زمین، زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشــــر
خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش، رهین
حبش سفینه نوح آمد در مثل، لیکن اگـــر
مهرش نبودى نوح را می‏بود با طوفان قرین
گرنه وجود اقدسش، ظاهر شدى اندر جهان
کامل نگشتى دین حق ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیـــا
چونان ‏که جد امجدش گردید ختم المرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داود و پسر
از ابر فیضش مستمد، از کان علمش مستعین
موسى به کف دارد عصا، دربانیش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عیسى به چرخ چارمیــــن
اى خسرو گردون فرم، لَختى نظر کن از کرم
کفار مستولى نگر، اسلام مستضعف ببیـــــــن

 

******

صف بیارایید رندان! رهبر دل آمـــــده
جان براى دیدنش، منزل به منزل آمــده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شــاخ گل
گل ز هجر روى ماهش ، پاى در گل آمده
طور سینا را بگو: ایام "صعق‏" آخر رسید
موسى حق در پى فرعون باطل آمـــده
بانگ زن بر جمع خفاشان پست کور دل
از وراى کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را فصل عشرت بار بست
زندگى بر کام‏تان، زهر هلاهل آمــده
دلبر مشکل گشا از بام چرخ چارمیـــن
با دم عیسى براى حل مشکل آمــــده
غم مخور، اى غرق دریاى مصیبت غم مخور
در نجاتت، نوح کشتیبان به ساحل آمــده

 

 

مدح امام زمان (عج)شاعر : امام خمینى (ره)
مصطفى سیرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسین قدرت، على زهد و محمد علم مه رو
شاه جعفر فیض و کاظم حلم و هشتم قبله گیسـو
هم تقى تقوا، نقى بخشایش و هم عسکرى مـــو
مهدى قائم که در وى جمع، اوصاف شهان شــد
پادشاه ‏عسکرى طلعت، نقى حشمت، تقى فـــــر
بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدیر جعفـــر
علم باقر، زهد سجاد و حسینى تاج و افســـــــر
مجتبى حلم و رضیه عفت و صولت چو حیـــدر
مصطفى اوصاف و مجلاى خداوند جهان شــــد


پایان پیام/

 

کد خبر 138200

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha