خبرگزاری شبستان: روز پنجشنبهای در سال1340هجری شمسی، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنجشنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم.
مساجد، خانههای خداوند متعال در زمین محسوب میشوند. انتساب مساجد به پروردگار، عظمت و قداست زیادی را برای آن مکانها ایجاد میکند که قابل مقایسه با سایر مکانها نیست.1 امام صادق(ع) میفرمایند: «رفتن به مساجد را وظیفة خود بدانید که آنها خانههای خدا در زمین هستند، کسی که با طهارت به آنجا وارد شود، خداوند او را از گناهانش پاک مینماید و او را از زائران خداوندی محسوب مینماید. در آنجا نماز و دعا زیاد انجام دهید».2
مسجد امام حسن مجتبی(ع) که با اراده، اشاره و نقشة حضرت ولیعصر(ع) ساخته شد، سرگذشت جالب و شنیدنی دارد که حضرت آیتالله شیخ لطفالله صافی آن را در کتاب «ده پرسش»، صحفه 31 ذکر کردهاند.
اهالی قم و اکثر مسافرانی که از جاده کمربندی قم عبور میکنند، اطلاع دارند که در نزدیک تقاطع کمربندی قم با خیابانی که منتهی به ترمینال قم میشود، مسجد مجلّل و با شکوهی با منارههای زیبا، با نام مسجد امام حسن مجتبی(ع) بنا شده است که هم اکنون نیز نماز جماعت در آن برپا می شود.
این مسجد به دست حاج یدالله رجبیان از خیّران قم ساخته شده است. حضرت آیتالله صافی مینویسند: در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب 1398ق. مطابق با هفتم تیرماه 1357 حکایت ذیل را شخصاً از صاحب حکایت، جناب آقای احمد عسکری کرمانشاهی که از خیران هستند و سالهاست در تهران ساکن هستند شنیدم.
آقای عسکری نقل کرد: حدود 17 سال پیش (1340) روز پنجشنبهای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنجشنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم.
این جانب جلسهای ترتیب داده بودم که جوانها را در آن جمع میکردم و به ایشان قرآن یاد میدادم. این سه جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه کارهام که بیایم دعا کنم. اصرار کردند و من هم دیدم نباید خواهش آنها را رد کنم، موافقت کردم. سوار شدیم و به سوی قم حرکت کردیم. در جاده تهران (نزدیک قم) ساختمانهای فعلی نبود، فقط دست چپ جاده یک کاروانسرای خراب به نام قهوهخانه علی سیاه قرار داشت. چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً حاجآقا حبیبیان مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی(ع) بنا کرده است، ماشین خاموش شد.
رفقا که هر سه مکانیک بودند، پیاده شدند و کاپوت ماشین را بالا زدند و به تعمیر آن مشغول شدند. من از یک نفر آنها به نام علی آقا مقداری آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم و به زمینهای مسجد فعلی رفتم و دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید با ابروهای کشیده و دندانهای سفید در حالی که خالی بر صورت مبارکشان بود، با لباس سفید، عبای نازک به نعلین زرد و عمامة سبز مثل عمامة خراسانیها ایستاده و با نیزهای به اندازه هشت یا نه متر، زمین را خطکشی میکرد.
گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن میآیند رد میشوند، نیزه دستش گرفته است. عرض کردم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آوردهای چه کنی؟ برو درسات را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زدند: «آقای عسکری! آنجا نشین، آنجا را من خط کشیدهام و مسجد است». من متوجّه نشدم از کجا من را میشناسند. مانند بچّهای که از بزرگتر اطاعت میکند، گفتم: چشم و بلند شدم. فرمود: «برو پشت آن بلندی». من رفتم آنجا. پیش خود گفتم: سر صبحت را با او باز کنم و بگویم. آقا جان، سید، فرزند پیغمبر ما! برو درسات را بخوان و سه سؤال پیش خود مطرح کردم که از او بپرسم: یکی اینکه این مسجد را برای جن میسازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم بیرون آمدهای، زیر آفتاب نقشه میکشی، درس نخوانده معمار شدهای؟! دوم آنکه هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟ سوم اینکه در این مسجد که میسازی جن نماز میخواند یا ملائکه؟ این پرسشها را پیش خود مطرح کردم. آمدم جلو و سلام نمودم. بار اوّل، او ابتدا به من سلام کرد.
نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت. دستهایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم. چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ میکرد، میگفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ میخواستم بگویم روز چهارشنبه نیست، پنجشنبه است، آمدهای میان آفتاب. بدون اینکه عرض کنم، تبسّم کرد و فرمود: «پنجشنبه است، چهارشنبه نیست». سپس فرمود: «سه سؤالی که داری بپرس»! من متوجّه نشدم، قبل از آنکه سؤال کنم, از ما فی الضمیر من اطلاع داد. گفتم: سید، درس را ول کردهای، اوّل صبح آمدهای کنار جاده؟ نمیگویی این زمان تانک و توپ، دیگر نیزه به درد نمیخورد و دوست و دشمن میآیند رد میشوند؟ برو درسات را بخوان. خندید. چشمش را به زمین انداخت و فرمود: «دارم نقشة مسجد میکشم». گفتم: بفرمایید ببینم اینجا که من میخواستم قضای حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است که شما دستور به نهی از نشستن کردی؟
فرمود: «یکی از عزیزان فاطمة زهرا(س) در اینجا به زمین افتاده و شهید شده است.من خط کشیدهام، اینجا میشود محراب و اینجا که میبینی، قطرات خون ریخته، مؤمنین میایستند. اینجا که میبینی مستراح میشود و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتادهاند». همین طور که ایستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: «اینجا حسینیه میشود» و اشک از چشمانش جاری شد. من هم بیاختیار گریه کردم. فرمود: «پشت اینجا کتابخانه میشود. تو کتابهایش را میدهی؟» گفتم: پسر پیغمبر! به سه شرط، اوّل اینکه من زنده باشم، فرمود: «انشاءالله». دوم اینکه اینجا مسجد شود. فرمود: «بارکالله». سوم اینکه به قدر استطاعت، چشم ولو یک کتاب شده. برای اجرای امر تو پسر پیغمبر میآورم، ولی خواهش میکنم برو درسات را بخوان. آقاجان! این هوا را از سرت دور کن. خندید و دو مرتبه مرا به سینه خود گرفت. گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی میسازد؟ فرمود: «یدالله فوق أیدیهم». گفتم: آقا جان من اینقدر درس خواندهام، دست خدا که بالای همة دستهاست. فرمود: «آخرکار میبینی، وقتی ساخته شد، به سازندهاش از قول من سلام برسان». بعد دو مرتبة دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: «خدا خیرت دهد».
من آمدم رسیدم به جاده، دیدم ماشین تعمیر شده است. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم، وقتی شما آمدی درست شد. گفتند: با چه زیر آفتاب حرف میزدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزة ده متری که دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف میزدم. گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم، دیدم سید نیست. زمین مثل کف دست بود، پستی و بلندی نداشت، ولی هیچ کس نبود. یک تکانی خوردم.
آمدم توی ماشین نشستم و دیگر با آنها حرف نزدم. حرم مشرّف شدیم، نمیدانم چطور نماز ظهر و عصر را خواندیم. بالاخره آمدیم جمکران، ناهار خوردیم و نماز خواندیم. گیج بودم. رفقا با من حرف میزدند، ولی من نمیتوانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر و من هم وسط آنها ناله و گریه میکردم.
نمازمسجد جمکران را خواندم. میخواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم، دیدم آقا سیدی که بوی عطر میداد، آمد و فرمود: «آقای عسکری! سلامعلیکم». نشست پهلوی من. تُن صدایش همان تُن صدای سیدی بود که صبح دیده بودم. به من نصیحتی فرمود. به سجده رفتم و ذکر صلوات را گفتم. دلم پیش آقا بود. سرم به سجده بود، با خودم گفتم سر را بلند کنم و بپرسم شما اهل کجا هستید و مرا از کجا میشناسید؟ وقتی سر بلند کردم، دیدم آقا نیست. کنارم هنوز پیرمرد و جوان نشسته بودند. به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف میزد، کجا رفت؟ او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان سؤال کردم. او هم گفت ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمینلرزه شد، تکان خوردم. فهمیدم که حضرت مهدی(ع) بوده است. حالم به هم خورد. رفقا مرا بردند و آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم.
مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را در ورود به تهران ملاقات کردم. ماجرا را برای ایشان تعریف نمودم. ایشان خصوصیات آقا را از من پرسید. بعد گفت: خود حضرت(ع) بودهاند، حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد که درست است. مدّتی بعد، روزی پدر یکی از دوستان فوت کرده بود. به اتّفاق رفقای مسجدی، جنازه را به قم آوردیم. به همان محل که رسیدیم، دیدم دو پایه بالا رفته است خیلی بلند. پرسیدم اینجا چیست؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی(ع) و به اشتباه گفتند پسرهای حاج حسین آقا سوهانی آن را میسازند. بالاخره وارد قم شدیم، جنازه را در باغ بهشت برده، دفن کردیم. من ناراحت بودم.
سر از پا نمیشناختم. به رفقا گفتم: تا شما میروید ناهار بخورید، من میآیم. رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین آقا سوهانی. به پسر حاج حسینآقا گفتم: اینجا شما مسجد میسازید؟ گفت نه. گفتم: پس این مسجد را چه کسی میسازد؟ گفت حاج یدالله رجبیان. تا گفت یدالله، قلبم به طپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم. با خودم گفتم: یدالله فوق أیدیهم، فهمیدم حاج یدالله است. ایشان را هم تا آن موقع ندیده بودم و نمیشناختم.
برگشتم به تهران و به مرحوم شیخ جواد گفتم. فرمود: برو سراغش که درست است. من بعد از آنکه چهارصد جلد کتاب خریداری کردم، رفتم قم، آدرس محلّ کار حاج یدالله را پیدا کردم. رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم، گفت: حاجی رفت منزل. گفتم: استدعا میکنم، تلفن کنید و بگویید یک نفر از تهران آمده با شما کاردارد. تلفن کرد. حاجی گوشی را برداشت. من سلام کردم و گفتم از تهران آمدهام، چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کردهام. کجا بیاورم؟ فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه آشنایی با ما دارید؟ گفتم: حاج آقا چهار صد جلد کتاب وقف کردهام. گفت: باید بگویید مال چیست؟ گفتم: پشت تلفن نمیشود. گفت شب جمعة آینده منتظر هستم، کتابها را به منزل بیاورید. کتابها را در تهران بستهبندی کردم، روز پنجشنبه با ماشین یکی از دوستان به قم، منزل حاج آقا بردم. ایشان گفت: من اینطور قبول نمیکنم، جریان را بگو. بالاخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. سپس به حاج یدالله مسجد رفتم، دو رکعت نماز خواندم و گریه کردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشهای که حضرت کشیده بودند، به من نشان داده و گفت: خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی.
پینوشتها:
1. سورة جن(72)، آیة 18.
2. بحارالانوار، ج 83، ص 384.
منبع: ماهنامه موعود شماره 105
نویسنده:آیت الله سید ابوالحسن مهدوی
پایان پیام/
نظر شما