خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: ۱۴ دیماه امسال و در آستانه فرارسیدن میلاد حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها و روز گرامیداشت مقام مادر، جمعی از بانوان نخبگانی استانهای مختلف کشور به دیدار رهبر انقلاب رفتند و در یک فضای سراسر نور و آرامش، پای سخنان این حکیم فرزانه نشستند.
سه بانوی نخبه استان خراسان جنوبی در این مراسم حضور داشتند که در زیر متن این دیدار به روایت «اکرم باقریان» از بانوان نخبگانی حوزه رسانه و فعال فضای مجازی را میخوانید.
نگاهی به موبایلم انداختم، فقط 30 درصد شارژ داشت و من هیچ شانسی برای نوشتن و استوری کردن هیجانم نداشتم! 18 ساعت راه در پیش بود، آن هم با این اوضاع! اتوبوس بیرجند تکمیل شده بود و من و دو همراه دیگرم به اجبار راهی قائن شدیم. قرار بود از آنجا با تاکسی خودمان را به بیرجند برسانیم. گوشی را خاموش کردم.
از پشت شیشه اتوبوس چشمم را به آن طرف جاده دوختم و ردّ نور سواری را دنبال کردم. تمام لحظات آن پنج ساعت از جلوی چشمانم گذشت. بغض کردم، مثل لحظه ای که نماز ظهرم را روی زیلوهای آبی حسینیه امام خمینی(ره) خوانده بودم.
صبح که از کنار برج میلاد رد میشدم از ذهنم گذشته بود که یعنی ممکن است دو رکعت نماز به امامت حضرت ماه روزیمان شود که خب نشد ولی به گمانم طلبم ماند تا نوبت دیدار بعد!
کلیپ کوتاهی از برج میلاد گرفتم ولی با کلنجاری که با خودم رفتم استوری نشد! رسیدم سرکوچه کشوردوست. خانم «دهقان پور» پیام داده بود آدرس، کوچهی اشک بوس است! ولی من اسنپ را گرفته بودم. یک درب در انتهای کوچه ی کشوردوست بود. نگهبان اشاره کرد که باید به اشک بوس بروم. نشان را زدم ولی موقعیت یاب از کار افتاده بود! به گمانم آمد عمدی است که مکان نما کار نمیکند! همان آدرسی که نگهبان داده بود را پی گرفتم. کوچه صالحی را رد کردم. از سوپری سر کوچه پرسیدم کوچه اشک بوس کجاست؟! متعجب نگاهم کرد، گفتم دیدار رهبری، جعبه دم درِ مغازه را جابجا کرد و گفت اینجا حسینیه زیاد است و آدرس را نمیداند!
چشم دوختم به انتهای کوچه صالحی، از دور سیاهی چادرها را میدیدم که سریع به سمتی میروند. سرعتم را به سمت انتهای کوچه زیاد کردم. ردِّ آدرس را درست زده بودم، و ناگهان با صفی مواجه شدم که جا خوردم! از درب ورودی تا انتهای صف شاید بیشتر از 30، 40 متر بود، چندنفر از رفقای تهران را دیدم. آنهایی که دلم برایشان تنگ شده بود. صف بهانه خوبی شد برای گپ و گفت و حتی بحث های گفتمانی و البته نِق زدن های طولانی! ولی هنوز کارت به دستم نرسیده بود!
دو باراز صف جدا شدم تا کارتم را بگیرم. خانم «همت پور» و خانم «دهقانی» رسیده بودند. استرس گرفته بودم. هرلحظه به تعدادِ افرادی که کارتشان پیدا نمیشد اضافه میشد. پاکت "ب " را هرچه میگشتند نبود! و کارت من یحتمل داخل آن پاکت بود. ملیحه را دیدم، از رفقای رسانه ای مشهد، الهام هم بود، از رفقای مشهدی و توئیتری، کلافه بود! میگفت دیشب که به تهران رسیده بودند تماس گرفتند که کارتی برایش صادر نشده و نمیتواند وارد حسینیه بشود! یاد دیروز افتادم. از فرودگاه من از همراهانم جدا شدم. من به قرار دلم رفتم بهشت زهرا، دلتنگ آقامصطفی و حسن باقری و حاج همت بودم خیلی! نشسته بودم به صحبت با دکتر چمران که خانم همت پور پیام داد گویا کارتش صادر نشده! خشکم زد! یاد لحظه خبر دادنم افتادم. آن صدای ذوق زده اش از پشت تلفن! دلم نمیخواست صدای بغض کرده اش را بشنوم الآن. پیامکی دقیق تر جویا شدم و به یکی از آشناها تماس گرفتم و خواهش کردم اگر میتواند پیگیری کند. به دکتر مصطفی گفتم من بدون خانم همت پور نمیتوانم به این دیدار بروم. رفیق نیمه راه میشدم؟!
با صدای ملیحه به خودم آمدم. و اشکِ الهام دلم را هورّی ریخت. برگشتم و سمج شدم که کارتم کو؟! بلاخره پاکت"ب" از زیر لاستیک ماشینی که کنارش کارتها توزیع میشد پیدا شد. و نفسم بالا آمد. خانم همت پور و خانم دهقان پور هم کارتشان را گرفتند و خیالم از کارتها راحت شد؛ حالا بماند که چند نفر از سرانِ استان دست به دست هم دادند تا کارت خانم همت پور بالاخره ساعت 11 شب قبل صادر شد. با رفقا از کارتهایمان عکس گرفتیم تا بماند به یادگار.
ورودی اول کیف و وسایل را تحویل دادیم؛ و فقط یک کارت و یک شماره در دستانمان باقی ماند. دخترکی چادری از کنارم رد شد. یاد «رقیه زهرا» افتادم و اینکه کاش اینجا بود. «حسین» هم و دلتنگی مادرانه ای ریخت توی وجودم.
خانم دهقان پور دستم را کشید که زودتر بروم. سه گیت بازرسی را رد کردیم. کنار نرده گیت چهارم ایستاده بودم صدایی از پشت سر گفت: خانمها راه را باز کنید تا مامان خانم رد شود. برگشتم، خانم بارداری پشت سرم بود. کشیدم کنار لبخند زدم و گفتم به افتخار مادریت. طفلک حسابی سنگین شده بود به گمانم یک ماهی داشت تا نوزادش را در آغوش بکشد، و من از اشتیاق توی چشم هایش، کلی انرژی گرفتم.
با مهربانی برگشت و گفت مشهدی است و سفارشمان را به امام رضا(ع) می کند و من بیشتر ذوق زده شدم. چشمم افتاد به زیلوهای آبی و بلند گفتم آخ جان، چشمانم برق زد.
خانمی ورودی آخرین گیت کارت را از ما گرفت؛ و وجودم خواهش شد که کاش به یادگار پیشمان میماند. خانم دهقان پور و همت پور را گم کردم ولی ملیحه را بین جمعیت دیدم و دونفری از گیت یکی مانده به آخر رد شدیم. آخریش دقیقا ورودی محل ملاقات بود. به همه مان ماسک سفید دادند و گفتند همه همین را بزنند حتی آنها که داشتند! روی میز شیرکاکائو و آبمیوه گذاشته بودند. ملیحه کیک و شیرکاکائو برای من و خودش آورد. ولی اصلا میل نداشتم.
چشمم به آسانسور گوشه حسینیه افتاد. دربش که باز شد زیلوی کف آسانسور خیره ام کرد، زیلو، این کف پوش های آبی جذاب! گیت آخر را که درحال عبور بودیم صدای شعار بلند شد «صل علی محمد روح خمینی آمد...» دیگر صداها را نمیشنیدم. فقط نگاهم به جلو بود که حضرت آقا را ببینم. صندلی ها همه پر شده بود. ولی پاهایم یک جا نمی ایستاد. آنقدر رفتم تا جایی که به دیوار کوتاهی که زیلوها از آن بالا رفته بودند و حدفاصلی بین جایگاه ویژه و سایر مهمان ها میشد رسیدم. به ملیحه گفتم همین جا بشینیم، روی زیلوها. اصلا دلم نمیخواست روی صندلی ها بنشینم.
تا نشستم حضرت ماه مقابلم بود. محو تماشای چهره نورانی اش بودم که نگاهم روی تابلوی مقابلم ایستاد. ترکیب سبز کله غازی با نوشته صورتی «اکثیر الخیر فی النساء». گل های ریزی که دو طرف حدیث بود خیلی با چشم هایم بازی کرد. پرده پشت سر حضرت آقا هم با همان سبز کله غازی سِت شده بود.
صندلیهای اینجا را یکی در میان کودکان پر کرده بوند. نوزادان را که نگویم. سر گرداندم و اتفاق جالبی از چشمانم گذشت! فیلمبردارها خانم بودند. عکاسها هم. در تمام زوایا و مخصوصاً زوایای اصلی، دوربینها دست بانوان بود و چه حس خوبی داشت. روی ستون ها گل های صورتی قشنگی نقاشی شده بود. همه چیز انگار جنسش زنانه بود و لطیف.
صدای نازکی از پشت میکروفون بلند شد. مجری بود. ملیحه گفت: اکرم، «نفیسه سادات موسوی»! روی دو زانو ایستادم و نفیسه را با آن روسری سبزش دیدم. ذوق کردم برایش. تا اسم «عاطفه خادمی» را خواند از جا پریدم و قدم را کشیدم که عاطفه را هم ببینم. دلتنگ جفتشان شده بودم. عاطفه مثل همیشه با نگاه نخبگانی و گفتمانش در سطح حکمروایی و نسبتش با زنان، محکم حرف هایش را گفت. ته دلم قند آب شد. چون حرف هایی که در موردش باهم حرف زده بودیم، الآن و اینجا و در محضر رهبرمان گفته می شد.
نفیسه دوباره یک اسم خواند. «پریچهر جنتی» بود با آن دغدغه خانه مولد، و باز من خوشحال تر شدم. «مهدیه سادات موحدی»، یک بانوی رسانه ای و حرفه ای، دیگر ذوق من را تکمیل کرد. «مریم نقاشان، شهرزاد زاده مدرس، نگین فراهانی و سارا طالبی» هم صحبتایی کردند و انصافا در این زمان کم به عرصه های مهم وجوه زنانگی پرداخته شد.
هرچند دقیقه ای کمی بلند میشدم تا بیشتر آقا را ببینم و ایشان با همان طمانینه و آرامش همیشگی با تمام وجود گوش میدادند و گاهی نکته ای مینوشتند. و من گاه و بیگاه اشک شوق روی صورتم جاری میشد. ناخواسته اما آرامش بخش!
نفیسه سادات گفت: دونفر ذخیره هستند برای صحبت که اگر اجازه میدهید به جایگاه بیایند: حضرت آقا خیلی محکم، جذاب اما مهربان گفتند: «نخیر من صلاح نمیدانم، وقت گذشته» و خنده قندی زدند. و لب از لبان همه مان شکفت.
حضرت آقا فرمایشات خود را آغاز کردند: «امروز جلسهی بسیار خوشایند و مفید و انشاءالله دارای سود فراوانی برای آیندهی ما، برای فکر ما اینجا تشکیل شد. من خیلی خرسندم از اینکه این جلسه را توانستیم امسال تشکیل بدهیم. سال گذشته، خانم ها یک نامهای نوشتند، اعتراض کردند که چرا روز زن را شما به [دیدار] مدّاح ها اختصاص دادید؛ درست است؛ اشکال واردی است. و خب، روز زن خصوصیّتی ندارد، همین حول و حوش ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) [خوب است]؛ حالا اگر زنده بودیم، در آینده هم انشاءالله این جلسه را تشکیل می دهیم. این جلسه تا الان، تا این لحظه یک جلسهی زنانهی محض و مشحون از مفاهیم برجسته و عالی بوده. صحبت هایی که خانم ها کردند، بسیار خوب بود و حقیقتاً بنده بهره بردم.» و من یادم افتاد که پارسال با رفقا در مورد آن دیدار نِق زده بودیم.
بعداز آن، حضرت آقا مطلب گفتند که خیلی چسبید «شاید بعضی از این مطالب مثلاً مرتبط بشود به شورای انقلاب فرهنگی؛ در آنجا باید مطرح بشود یا هر جای دیگری. بخصوص این موضوعِ بهکارگیریِ زنانِ فرزانهی ما، کارآمد ما، مجرّب ما، دانشمند و عاقل و فهمیدهی ما در ردههای گوناگونِ تصمیمسازی و تصمیمگیری کشور؛ این مطلب مهمّی است. البتّه ذهن بنده به این قضیّه مشغول است؛ باید یک راهی برایش پیدا کنیم؛ باید یک مسیری انشاءالله پیدا کنیم، ببینیم چه کار میشود کرد.» و من همیشه مشتاقم تا حضرت آقا بین بیاناتشان یک آبی هم به رویِ کثیف غربی ها بگیرند و دلمان خنک شود: «موضع جمهوری اسلامی در قبال مدعیان ریاکار غربی در مقوله زن، مطالبهگری و هجوم است زیرا غرب متجدد و فرهنگ منحط غربی در این زمینه واقعاً مقصر است و در حق حیثیت و کرامت زن، جنایت کرده است که امیدواریم دیدگاههای اسلام با تبیین و تکرار مناسب از زبان و قلم نخبگان و فرهنگیان زن، حتی در افکار عمومی غرب اثر بگذارد.»
البته این حرف را حضرت آقا در دهه هشتاد هم گفته بودند و صدحیف که بیانات ناب ایشان سالهاست با این همه مدعیِ ولایت، بر زمین مانده!
از اول دیدار منتظر بودم حضرت آقا در مقوله حجاب هم نظرشان را بفرمایند که خب همان که فکر میکردم شد. با همان نگاه پدرانه، دقیق و زیرکانه فرمودند: «حجاب بیتردید یک ضرورت شرعی و خدشهناپذیر است اما این ضرورت خدشهناپذیر نباید موجب شود کسانی که به صورت کامل حجاب را رعایت نمیکنند به بیدینی یا ضدانقلابی متهم شوند.....ضعف حجاب، کار درستی نیست اما موجب نمیشود آن فرد را از دایره دین و انقلاب خارج بدانیم همه ما هم نقصهایی داریم که باید تا حد امکان آنها را برطرف کنیم.»
حضرت آقا، با نگاه به کانون خانواده مهمترین و اصلیترین وظیفه زن را دو نقش مادری و همسری نام بردند و البته تاکید کردند که خانهداری به معنی خانهنشینی و پرهیز از تدریس، مجاهدت و فعالیت های سیاسی و اجتماعی نیست و من از این بازتعریف همگن و دقیق «زنان خانه دار» کیف کردم.
خانمی روی صندلی کنارم نشسته بود و با هر پاراگراف آقا می گفت اینجا تکبیر داشت و نهایتا همه جمع گویا تکبیر لازم شدند آنجا که حضرت ماه فرمود: «گاهی مردان با تکیه به توان جسمی خود به زنان ظلم میکنند که در این موارد برای حفظ خانواده قوانین مربوط به خانواده باید آنچنان محکم و قوی و حامی طرف مظلوم باشد که مرد قادر به ظلم کردن به زن نباشد.» این حرف آقا آه از نهاد ما زنان بلند کرد و حسینیه یک پارچه تکبیر شد. ولی بنازم سیاست رهبرم را. بلافاصله بعداز تکبیر طرف مردها را هم گرفتند: «البته مواردی نیز وجود دارد که زن ظلم میکند که اندک و محدود است.» و حسینیه پر شد از صدای خنده های ریز زنانه.
دلم میخواست فرمایشات رهبر تمام نشود. در آخر نفیسه سادات برای همه بانوانی که صحبت کرده بودند و البته خودش یک هدیه از آقا گرفت. و من هم دلم خواست چقدر! توی دلم کلی با نفیسه غرولَند داشتم و گوشه ذهنم نوشتم تا جایی با خودش حساب کنم.
تا حضرت ماه والسلام را گفتند، بعضی از همان ردیف مخصوص مهمانان ویژه به سرعت به سمت آقا رفتند، من هم آن دیوار کوتاه را نمیدانم با چه سرعتی رد کردم و خودم را به سه، چهارمتری آقا رساندم. چهره نورانی آن لحظه حضرت ماه هنوزم هر بار که بافکرشان چشمانم را میبندم، در قاب ذهنم تداعی می شود و روح های بزرگ چه بسط عجیبی دارند که قلب ها را محو تماشای خود می کنند. همه بانوانی که دور رهبر حلقه زده بودیم مشت هامان را گره کردیم و با صداهایی که پر بود از اشک و شوق با تمام وجود می گفتیم «خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست» و فقط احساس آن لحظه مان را خدا می داند و با چشم هامان حضرت ماه را تا پشت آن پرده سبز کله غازی بدرقه کردیم. و برگشتیم به انتهای حسینیه.
با صدای خانم همت پور به خودم آمدم، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و در سکوت شب، دوباره با چشم های بسته، قابِ نورانی چهره سیدعلی خامنه ای را در ذهنم نقاشی میکردم.
نظر شما