به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از اداره کل روابط عمومی و امور بینالملل کانون، در بخش سوم از چهارمین روز بیستوسومین جشنواره بینالمللی قصهگویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در مرکز آفرینشهای فرهنگیهنری کانون پرورش فکری برگزار میشود، ۹ قصهگو در بخش «ملی» با یکدیگر به رقابت پرداختند.
اولین قصهگو سارا میرزایی از خراسان رضوی بود به نقل داستان «زال و سیمرغ» پرداخت. این قصهگوی جوان قصهاش را به صورت نثر نقل کرد و در پایان اجرای خود شعرهایی از شاهنامه خواند.
در ادامه فرانک حیاتی از کرمانشاه به نقل قصه «طبیب طماع» پرداخت. وی که به لهجه کرمانشاهی قصه را تعریف میکرد، از مردی به نام غلام گفت که از پدرانش سه چیز از جمله الک، ملاقه و عصا به ارث برده بود. روزی غلام فهمید طبیبی به شهر آمده که مرده را زنده میکند. غلام که سردرد داشت، الک را روی سرش گذاشت و به سمت خانه طبیب رفت. وقتی به خانه طبیب رسید، الک را به دیوار آویزان کرد و داخل خانه شد. طبیب این الک را به دلیل اینکه یک الک جادویی بود، برداشت. غلام با اینکه سردرد داشت به خانه رفت و با ملاقه مشغول پخت غذا شد که همسایه آمد و گفت برای درمان بیا به نزد طبیب برویم. با همان ملاقه به نزد طبیب رفت، ملاقه را به دیوار آویزان کرد و داخل خانه شد. طبیب این ملاقه جادویی را هم برداشت.
این قصهگو ادامه داد: غلام به سمت خانه میرفت که پایش به سنگی خورد به طوری که دیگر لنگ لنگان راه میرفت، او عصایش را برداشت تا برای درمان دردش به نزد طبیب برود، او عصا را گوشه ایوان گذاشت و به خانه طبیب رفت، این عصا هم جادویی بود، زمانی که طبیب میخواست عصا را بردارد، عصا به چرخش درآمد و ضرباتی را به طبیب وارد کرد. در آن لحظه طبیب به غلام گفت ملاقه و الک را نیز خودش برداشته است. وقتی غلام همه وسایلش را از طبیب پس گرفت، همه دردهایش خوب شد.
در ادامه سها علایی از سمنان روی صحنه آمد و قصه «کلاه شادی» را نقل کرد؛ کلاهی که شادی برای دیگران به ارمغان میآورد. این کلاه روی سر فیلی قرار گرفت و شاد شد، فیل رفت این کلاه را به گورخر نشان بدهد، گورخر در حالی که خشمگین بود این کلاه را روی سرش گذاشت و شاد شد. آنها با هم رفتند کلاه را به لاکپشت نشان دهند، لاکپشت هم بعد از گذاشتن این کلاه روی سرش شاد شد. این کلاه روی سر حیوانات دیگر هم قرار گرفت و آنها را هم شاد کرد. در ادامه هم فهمیدند که دوستان خوبی برای هم هستند.
قصه مترسکی که دوست داشت پرواز کند
سپس هادی رفیعی از زنجان به صحنه آمد تا قصه «مترسک» را اجرا کند. او که شمایل این مترسک را هم با خود به همراه داشت، به نقل قصهاش پرداخت؛ قصه مترسکی که دوست داشت پرواز کند.
مترسک روزی دید مزرعهدار به دلیل خشک شدن آب رودخانه گریه میکند. مزرعهدار از او خواست برود ببیند مشکل چیست، مترسک به روستا رفت تا ببیند مشکل از کجاست، اما دید در آنجا بچهها فوتبال بازی میکنند و با آنها مشغول بازی شد که ناگهان توپش به شیشه مغازهای خورد و شکست. مغازهدار گفت برای جبران هزینه شیشه باید در مغازه من کار کنی و او هم قبول کرد. روزی به همراه مرد پیتزافروش راه میرفت که دختر کدخدا را دید، او مترسک را به خانه برد. کدخدا گفت سنگ بزرگی جلوی رودخانه افتاده که مانع از رسیدن آب است و برای رفتن به آنجا باید پرواز کنی. کدخدا نخ بادبادکی به او بست و مترسک به حالت پرواز درآمد، مترسک سنگ را برداشت و به همراه آب به رودخانه خودشان رسید و در آنجا به مزرعهدار گفت دوست دارم در اینجا بمانم.
در ادامه ستاره خالقی از تهران با لباس سنتی روی صحنه آمد تا قصه «خجه پرچونه» را نقل کند؛ قصه زنی که خیلی حرف میزد، به طوری که همسرش هم از موضوع ناراحت بود. روزی همسرش از دست او به جنگل پناه برد، خجه پرچونه هم برای یافتن شوهرش به جنگل رفت اما به چاه افتاد، زن حتی داخل چاه هم حرف میزد، داخل چاه یک مار بود که به دلیل زیاد حرف زدن او، شاکی شده بود. مار از چاه فرار کرد، به شهر رفت و به دور گردن دختر پادشاه پیچید. زن پرچونه به کمک عدهای از چاه نجات پیدا کرد و به شهر رفت. وقتی شنید ماری به دور گردن دختر شاه چسبیده به قصر رفت تا دختر پادشاه را نجات دهد، آنجا انقدر حرف زد تا مار کلافه شد و از دور گردن دختر رها شد.
شبنم سیدی قصهگوی بعدی بود که از کرمان به جشنواره آمده بود و قصه «نیت» را نقل کرد.
سپس شکیبا فرخی از کرمانشاه روی صحنه آمد تا قصه «خاله کفشدوزک» را بیان کند؛ کفشدوزکی که حیوانات مختلفی دوست داشتند با او ازدواج کنند، اما روباه میخواست خاله کفشدوزک را بدزدد تا از حیوانات دیگر باج بگیرد. خاله کفشدوزک این موضوع را فهمید و در ادامه با جیرجیرک ازدواج کرد.
دیگر قصهگوی این برنامه محبوبه صرفی از سمنان بود که روی صحنه آمد تا قصه «ننه گلاب» را تعریف کند؛ قصه زنی که بسیار تمیز بود. او که دیگر همه جا را تمیز کرده بود رفت دنیا را به حیاطش بیاورد تا بشورد، اما در نهایت متوجه شد که کارش درست نیست.
سپس مهدیس اخلاقی از استان البرز به بیان قصهای با عنوان «گل بلور و خورشید» پرداخت. وی بیان کرد: خورشید روزی گل بلور را دید که از زیر یخها بیرون آمده بود، خورشید هرآنچه را که از محیط پیرامون دیده بود به گل بلور گفت. خورشید گفت اگر آدمها تو را میدیدند حتما تو را میچیدند. گل بلور یک روز احساس سرما کرد و ناگهان دید خورشید در حال جمع کردن نورهای خود است، چون خورشید میخواست به سرزمینهای دیگر برود. گل بلور از خورشید خواست تا او را هم همراه خود ببرد، خورشید گل بلور را روی قلبش گذاشت، اما گل بلور آب شد و به قلب او رفت.
بیستوسومین جشنواره بینالمللی قصهگویی صبح روز ۲۵ آذر ۱۴۰۰ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز به کار کرد و تا روز ۳۰ آذر ادامه دارد.
این رویداد از صفحه رسمی کانون در اینستاگرام به نشانی www.instagram.com/kanoonparvaresh و آپارات کانون به نشانی www.aparat.com/Kanoonparvaresh/live، پرتال کانون به نشانی kpf.ir و سایت خبری کانون به نشانی www.kanoonnews.ir نمایش داده میشود.
نظر شما