به گزارش خبرنگار شهرستان های استان تهران خبرگزاری شبستان شادی اش چندان طول نمی کشید وقتی به یاد آرزوهای خودش می افتاد. پس از سال ها انتظار، پسری که مورد انتخاب خودش و تایید خانواده بود عقد کرد، پسری که با شرایط و محرومیت ها خانواده مشکلی نداشت و برای شروع زندگی کار و تلاشش را بیشتر کرد تا برای جشن کوچک ازدواج آماده شود. اما در این سو، خانواده عروس بیشتر از گذشته درگیر محرومیت های مالی بودند. مشکلات اقتصادی که ماه ها گریبانگیر خانوادهها شده آنها را هم درگیر کرده و حتی فراهم کردن جهیزیه را هم نمی توانستند تصور کنند. خانواده ای که احساس شرمندگی در برابر خانواده داماد از یک طرف و رنج دیدن غصه های دختر از طرف دیگر، آنقدر برایشان سخت و ناراحت کننده بود که رنج و درد خودشان را فراموش کنند. تابستان سال گذشته، با تلاش ها و پیش بینی هایشان و قرض و وام، برای خرید جهیزیه، نقشه هایی می کشیدند و فکر می کردند می توانند حداقلی را فراهم کنند تا شادی دخترشان را در رفتن به خانه بخت ببینند.
ولی حالا هم آن ها و هم نوعروس، مطمئن بودند که امکان فراهم آوردن جهیزیه را ندارند. به هر در و راهی که فکرشان می رسید رفتند اما درها همه بسته و راه ها همه مسدود بود. افزایش قیمت ها هم باعث شد از تدارک جهیزیه آبرومند عاجز باشند. چطور می شد دختر را به خانه بخت بفرستند و نتوانند لوازم کمی از زندگی را برایش فراهم کنند؟ هر روز که می گذشت، رویاهای شیرین، جایشان را به یاس و نا امیدی می داد و هیچ پناهی را نمی دیدند.
در این شرایط سخت اقتصادی مگر می شد از کسی انتظار داشت که در تامین جهیزیه کمک کند چه برسد که بخواهد آن را فراهم کند. حتی مراجعه به چند مجموعه خیریه و مرکز نیکوکاری هم فایده ای نداشت. آنقدر که نیازها بیشتر شده و محرومیت ها افزایش یافته، کرونا هم بر این شرایط بد دامن زده است.
در این تاریکی ناامیدی، که دست ها کوتاه و درها همه بسته بودند ناگهان از روزنی، نور خورشید امیدی تازه را به ارمغان آورد. نوری که با زمزمه یا رضا به خانه شان آمد و پنجره ای باز به سوی دیار خراسان بود. خیرین و خادمیاران منطقه ۱۲ تهران. به زیارت آمده بودند اما این بار در صحن خدمت رضوی. آنقدر این اتفاق دور از انتظار بود که لب ها بسته و چشم ها شسته سخن می گویند. اصلا مگر می شود حرفی زد. چقدر با احترام و تواضع ، جعبه ها را می آوردند و یک به یک در آن اتاقک می چینند تا باران آسیبی نزند.
حالا نوعروس که جانی تازه در کالبدش جریان پیدا کرده بود، آرام بر جعبه ها دست می کشید و می شد ذوق را در نگاهش و شوقش را در لبخند پنهان زیر چادرش دید. چشمان حیرت زده و بهت آلود پدر و مادر که با کنجکاوی همراه بود، یک به یک لوازم را ورانداز می کرد . " همه این ها نو هستند" ، تعجبشان بیشتر می شد. چطور ممکن بود. این ها از کجا آمده ؟ چه کسی خبر داده ؟ چه کسی این کمک ها را کرده؟ و پاسخ همه این ها یک جمله بیشتر نبود. این ها هدیه ولی نعمت مان، آقا امام رضاست. مادر که چشمانش پر از اشک بود، هر بار با سر آستین لباس اشک ها را پاک می کرد اما این رود جاری بنای توقف نداشت. فقط مبهم و بغض آلود نام امام مهربانی ها را زمزمه می کرد و مدام قربان، صدقه حضرتش می رفت. "الهی فدات بشم آقا، قربونت برم امام رضا، ای جونم فدات، آقا ما رو شرمنده کردی، آقاجان، ما که قابل نبودیم..." و بعد با قلبی شاد و مملو از اطمینان، نام دخترش را برد و گفت: "الهی سفید بخت بشی، الهی زندگی ت همیشه به عنایت امام رضا بشه مادر...". مکثی کرد رو به همسرش گفت: " میگم اون پولی کمی که برای جهیزیه کنار گذاشتی و نمی شد باهاش اثاث بخریم رو بده این دوتا برن پابوس آقا. اصلا زندگی شون رو با امام رضا شروع کنن. ِآخه امام رضا براشون هدیه ازدواج داده لوازم زندگی شون همه امام رضایی شده..."
گاز، ماشین لباسشویی، جاروبرقی، سرویس قابلمه، آبمیوه گیری، ظروف غذا خوری، سرویس آشپزخانه، سرویس خواب و... از زمین اتاق تا نزدیک سقف را پر کرد. چه تماشایی. نوعروس کنارشان ایستاده بود و انگار نمی خواست از آن اتاق بیرون بیاید . اما وقتی خادمیاران از حیاط گذر کردند به دم در اتاق آمد تا رفتن خادمیاران را با نگاهش بدرقه کند. حالا برای شروع زندگی و جشن ازدواج، پشتش به جهیزیه ای گرم بود که خادمیاران رضوی آورده اند و رویش به امامی که پناهگاه همه بی پناهان است. با خودش فکر می کرد زندگی اش انگار با معجزه و کرامت و عنایت آغاز شده. حالا می توانست با افتخار و سربلندی به دوستانش بگوید: "ما زندگی مشترکمون رو با عنایت امام رضا علیه السلام شروع کردیم. " ناگهان، در حالی که خادمیاران رضوی هنوز کاملا از خانه خارج نشده اند مانند اسپند جهید تا به سراغ تلفن رود. "الو، الو، الو، سلام. نمی دونی چی شده آقا دوماد، آماده شو که باید جشن ازدواج مون رو بگیریم، صبر کن، خوب هول شدم، بذار برات تعریف کنم..."
نظر شما